-
20:48 1402/08/27
-
Fatii🖤
تو همین فکر ها بودم که مامان صدام زد رفتم بیرون تا آخر مهمونی لبخند میزدم و.. مهمونا رفتن. رفتم رو تختم خوابیدم واقا نمیدونستم چیکار کنم من باید ماهان رو فراموش میکردم فکر کردن به یه عشق مرده فقط به خودم آسیب میزنه میخواستم به امیر جواب مثبت بدم خود امیر هم پسر خوبی بود مامان در رو باز کرد اومد تو گفت خب النا نظرت راجب امیر چیه گفتم پسر خوبیه مامانم نزاشت ادامه بدم و گفت پس مبارکه بگم برای خاستگاری رسمی بیان منم هیچی نگفتم قرار شد هفتهی بعد برای خاستگاری بیان همش عذاب وجدان داشتم احساس میکردم دارم ب ه ماهان خیانت میکنم ولی حسم خیلی احمقانه بود..
<<چند روز بعد>>
روز ها به سرعت سپری شد و روزی که من با تمام آرزو هام باید خدافظی میکردم رسید امشب من به امیر جواب مثبت میدادم و همچی تموم میشد...