-
20:06 1402/08/30
-
Fatii🖤
...باید امیر رو یه جوری میپیچوندم چون اون فک میکرد من دوسش دارم ولی اینطوری همش تقصیر خودم بود اگه اونجوری خوشحالی نمیکردم ایجوری نمی شد مامانم گفت حالا خودمون حرف های اصلی رو بزنیم بعد بچه ها باهم حرف بزنند
مامان امیر:نه دیگه بچه ها برن حرف بزنند ماهم حرف عروسی اینا رو بزنیم
بلاخره مامان امیر کار خودش رو کرد بلند شدم امیر سمت اتاقم هدایت کردم.
هیچ کدوم چیزی نمیگفتیم میخواستم بهش بگم که دوسش ندارم این ماجرا همینجا تموم شه تمام شجاعتم رو تو صدام جمع کردم حرف زدم : ببین آقا امیر من اصلا شمارو دوست ندارم و کسه دیگه ای رو دوست دارم اگه با خاستگاری موافقت کردم فقط به خاطر پدر و مادرت بود پس الان هم دست از سرم بردار و رفتیم بیرون میگیم به تفاهم نرسیدیم.
امیر با شوک داشت به من نگا میکرد با صدای آرومی گفت:یعنی چی؟
_یعنی همین که گفتم .
بعد هم ازجام بلند شدم و اونم بلند شد رفتیم بیرون و مامان امیر گفت :عروس گلم چقدر زود اومدین حالا به تفاهم رسیدین.
گفتم:راستش نه
مادر امیر و پدرش تعجب کردن که مادر امیر گفت:آخه چرا عزیزم سر چی .
جوابی نداشتم راهم رو کج کردم طرف اتاقم رفتم تو اتاق درم بستم میدونم کارم خیلی بد بود ولی.. من ماهان رو دوست داشتم. رفتم تو بالکن اتاقم یه آهن غمگین گذاشتم و باهاش گریه کردم شدیدا دوست داشتم برم بغل یکی که تو بغلش گریه کنم اونم دلداریم بده احساس میکردم خیلی تنهام خیلی...