Burnt propeller🦋

Burnt propeller🦋

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت12

  • 20:06 1402/08/30
  • Fatii🖤

 

...باید امیر رو یه جوری میپیچوندم چون اون فک می‌کرد من دوسش دارم ولی اینطوری همش تقصیر خودم بود اگه اونجوری خوشحالی نمیکردم ایجوری نمی شد مامانم گفت حالا خودمون حرف های اصلی رو بزنیم بعد بچه ها باهم حرف بزنند

مامان امیر:نه دیگه بچه ها برن حرف بزنند ماهم حرف عروسی اینا رو بزنیم 

بلاخره مامان امیر کار خودش رو کرد بلند شدم امیر سمت اتاقم هدایت کردم.

هیچ کدوم چیزی نمیگفتیم میخواستم بهش بگم که دوسش ندارم این ماجرا همینجا تموم شه تمام شجاعتم  رو تو صدام جمع کردم حرف زدم : ببین آقا امیر من اصلا شمارو دوست ندارم و کسه دیگه ای رو دوست دارم اگه با خاستگاری موافقت کردم فقط به خاطر پدر و مادرت بود پس الان هم دست از سرم بردار و رفتیم بیرون میگیم به تفاهم نرسیدیم. 

امیر با شوک داشت به من نگا می‌کرد با صدای آرومی گفت:یعنی چی؟

_یعنی همین که گفتم .

بعد هم ازجام بلند شدم و اونم بلند شد رفتیم بیرون و مامان امیر گفت :عروس گلم چقدر زود اومدین حالا به تفاهم رسیدین.

گفتم:راستش نه

مادر امیر و پدرش تعجب کردن که مادر امیر گفت:آخه چرا عزیزم سر چی .

جوابی نداشتم راهم رو کج کردم طرف اتاقم رفتم تو اتاق درم بستم میدونم کارم خیلی بد بود ولی.. من ماهان رو دوست داشتم. رفتم تو بالکن اتاقم یه آهن غمگین گذاشتم و باهاش گریه کردم شدیدا دوست داشتم برم بغل یکی که تو بغلش گریه کنم اونم دلداریم بده احساس میکردم خیلی تنهام خیلی... 

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت11

  • 17:28 1402/08/28
  • Fatii🖤

 

یه لباس خوشگل پوشیدم منتظر اومدن امیر اینا بودم که زنگ در خورد خانواده امیر وارد شدن من با لبخند سلام کردم رفتم آشپزخونه تا چایی ببرم چشمم خورد به دسته گلی که آوردی بودن یه دسته گل رز قرمز بود و من چقدر گل رز دوست داشتم خدایا چی میشد اگه این و ماهان برام میاورد چی میشد الان جای امیر ماهان اینجا بود خدایا اخه چرا با من لج کردی همش تو ذهنم این بود خاستگاری رو بهم بزنم ولی نمیشد خیلی بد می شد اخه من ماهان رو دوست داشتم ولی اون... گریم گرفته بود نمیدونستم چیکار کنم مامانم با عصبانیت اومد گفت چرا نمیای النا همه معطل توییم مامانم رو بغل گردم و گریه کردم دلم از همه ی دنیا پر بود مامانم با تعجب گفت النا چرا اینجوری شدی و.. گریم قطع نمیشد با گریه به مامانم گفتم پشیمون شدم مامانم وقتی این حالم رو دید گفت خب باشه بیا فعلا بریم پشینی بعد حالا میگیم به هم دیگه نمیخورن یه جوری بهم میزنیم.

من خودم میخواستم با این کار ماهان رو فراموش کنم اما نمیشد. رفتم نشستم پیش مهمونا که مامان امیر گفت اگه اجازه بدید بچه هاهم باهم حرف بزنند ولی من اصلا نمیخواستم با امیر حرف بزنم...

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت10

  • 20:48 1402/08/27
  • Fatii🖤

 

تو همین فکر ها بودم که مامان صدام زد رفتم بیرون تا آخر مهمونی لبخند میزدم و.. مهمونا رفتن. رفتم رو تختم خوابیدم واقا نمیدونستم چیکار کنم من باید ماهان رو فراموش میکردم فکر کردن به یه عشق مرده فقط به خودم آسیب میزنه میخواستم به امیر جواب مثبت بدم خود امیر هم پسر خوبی بود مامان در رو باز کرد اومد تو گفت خب النا نظرت راجب امیر چیه گفتم پسر خوبیه مامانم نزاشت ادامه بدم و گفت پس مبارکه بگم برای خاستگاری رسمی بیان منم هیچی نگفتم قرار شد هفته‌ی بعد برای خاستگاری بیان همش عذاب وجدان داشتم احساس میکردم دارم ب ه ماهان خیانت میکنم ولی حسم خیلی احمقانه بود..

<<چند روز بعد>>

روز ها به سرعت سپری شد و روزی که من با تمام آرزو هام باید خدافظی میکردم رسید امشب من به امیر جواب مثبت میدادم و همچی تموم میشد...

رمان 🖤عشق یه طرفه🖤پارت9

  • 19:02 1402/08/24
  • Fatii🖤

 

بعد خوردن شام خاله اینا رفتن.رفتم بخوابم گوشیم رو برداشتم اه شارژ نداشت چشام رو بستم من باید ماهان رو فراموش میکردم باید زندگی کردن با یه عشق مرده فقط به خودم آسیب میزد با همین فکر ها خوابم برد صبح بلند شدم مامانم وقتی داشتم صبحونه میخوردم گفت النا پسر دایی بابات رو یادته. یه کم فکر کردم یادم اومد اسمش امیر بود پسر خوبی بود به مامانم گفتم آره چطور؟

گفت مامانش زنگ زد گفت آخر هفته میان اینجا گفتم باشه 

<<سه روز بعد>>

امشب امیر خانوادش میخواستن بیان یه لباس ساده پوشیدم و یه ارایش ملایم کردم رفتم پیش مامان و کمکش کردم سالاد رو درست ‌کنه ‌نیم ساعت بعد صدای زنگ اومد رد رو باز کردم و بعد پنج دقیقه رسیدن بالا سلام کردیم که مامان امیر گفت سلام النا جان چقدر بزرگ شدی دلمون براتون خیلی تنگ شده بود و از این حرفا منم جوابش رو میدادم بعد با پدر امیر و خود امیر هم سلام کردم بعد که نشستن براشون چایی بردم که مامان امیر شروع کرد به صحبت کردن:النا جان تو و امیر از بچه گی باهم بزرگ شدید راجب این حرفی که میزنم تو میتونی فکر کنی بعدن به ماجواب بدی من میخواستم با اجازه مادرت از شما خواستگاری کنم. خیلی تعجب کرده بودم گفتم:من باید فکر کنم. بلند شدم رفتم تو اتاقم یه کم فکر کردم هیچکس جای ماهان رو برای من نمیگیره ولی من دیگه هیچوقت به اون نمی رسم بعد اگه به امیر جواب مثبت بدم فراموش کردن ماهان هم برام راحت میشه...

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت8

  • 16:01 1402/08/20
  • Fatii🖤

 

گوشم رو چسبونده بودم به در اتاقم تا صدا واضح بیاد خاله اومد تو با مامان سلام کرد و شروع کردن به احوال پرسی تا مامانم اسم ماهان و زنش رو آورد خاله زد زیر گریه مامانم گفت چی شده خاله شروع کرد صحبت کردن:دیشب ماهان مریم باهم دعواشون شده مریم دیشب اومد خونه ی ما گفت دعواشون شده. مامانم پرسید برای چی و سر چه موضوعی دعواشون شده ولی خاله گفت منم نمیدونم. نمیدونم چرا خوشحال شدم دوباره صدای خاله اومد:میخوام امشب برم خونشون ببینم چی شده من که نمیزارم بین این بچه ها جدایی بیفته. بعد یک ساعت حرف زدن خاله رفت  سریع از اتاقم اومدم بیرون رفتم پیش مامان....

<< یک هفته بعد>>

امروز خاله زنگ زد به مامانم و گفت مشکل بین مریم ماهان حل شده و امشب میخواد شیرینی بگیره با شوهرش بیاد خونه ما. اصلا حوصله مهمون نداشتم.. زنگ در رو زدم و خاله اینا وارد شدن بعد سلام و احوال پرسی خاله گفت:النا مو های مریم هم مثل موهای تو بلنده حتی از موهای تو بلند تره. تو دلم گفتم خب من چیکار کنم موهای اون زامبی از موهای من بلند تره.بعد خاله به مامانم گفت:یعنی آدم یه عروس مثل مریم داشته باشه ها دیگه هیچی نمیخواد.مامانم گفت:چرا مگه چیکار میکنه.خاله هم گفت:وقتی میاد خونه ما همه کار هارو انجام میده اصن نمیزاره من از جام بلند شم بعد هم خندید دو باره گفت از دست پختشم که نگم برات.بلند شدم رفتم تو اتاقم با خودم زمزمه کردم خدا شانس بده انقدر از عروسش تعریف میکنه انگار کی هست .اون دختره روانی دست پختش خوبه هِع 

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت7

  • 13:53 1402/08/20
  • Fatii🖤

 

یه جوری مامان ماهان پیچوندم و برگشتم پیش مامان بعد نیم ساعت شام آوردن بعدشم برگشتیم خونه....رسیدیم خونه لباسام رو عوض کردم و گوشیم رو برداشتم رفتم پیج ماهان استوری گذاشته بود عکس خودش و مریم بود. تا چند دقیقه به عکس نگاه کردم شروع کردم به سرزنش کردن خودم اخه من از اون دختره روانی چی کم داشتم هعیییی گوشیم رو زدم به شارژ رفتم خوابیدم.... با نوری که به چشام خورد بیدار شدم مامانم داشت با خالم( مامان ماهان) حرف میزد رفتم صبحونه خوردم...

<<یک ماه بعد>>

داشتم طراحی میکردم که زنگ خونمون رو زدم رفتم در قاب آیفون تصویر خاله رو دیدم به مامانم گفتم عه مامان خاله هست مامانم گفت باشه برو تو اتاق بیرون هم نیا گفتم باشه و رفتم تو اتاق از کار مامان خیلی تعجب کردم و کنجکاو شدم.....