-
17:28 1402/08/28
-
Fatii🖤
یه لباس خوشگل پوشیدم منتظر اومدن امیر اینا بودم که زنگ در خورد خانواده امیر وارد شدن من با لبخند سلام کردم رفتم آشپزخونه تا چایی ببرم چشمم خورد به دسته گلی که آوردی بودن یه دسته گل رز قرمز بود و من چقدر گل رز دوست داشتم خدایا چی میشد اگه این و ماهان برام میاورد چی میشد الان جای امیر ماهان اینجا بود خدایا اخه چرا با من لج کردی همش تو ذهنم این بود خاستگاری رو بهم بزنم ولی نمیشد خیلی بد می شد اخه من ماهان رو دوست داشتم ولی اون... گریم گرفته بود نمیدونستم چیکار کنم مامانم با عصبانیت اومد گفت چرا نمیای النا همه معطل توییم مامانم رو بغل گردم و گریه کردم دلم از همه ی دنیا پر بود مامانم با تعجب گفت النا چرا اینجوری شدی و.. گریم قطع نمیشد با گریه به مامانم گفتم پشیمون شدم مامانم وقتی این حالم رو دید گفت خب باشه بیا فعلا بریم پشینی بعد حالا میگیم به هم دیگه نمیخورن یه جوری بهم میزنیم.
من خودم میخواستم با این کار ماهان رو فراموش کنم اما نمیشد. رفتم نشستم پیش مهمونا که مامان امیر گفت اگه اجازه بدید بچه هاهم باهم حرف بزنند ولی من اصلا نمیخواستم با امیر حرف بزنم...