-
19:52 1402/09/01
-
Fatii🖤
خانواده امیر خیلی ناراحت شده بودن.. ولی اصن برام مهم نبود.امروز رفتم بیرون تا یکم حالم عوض شه راه میرفتم و مردم رو نگاه میکردم به یه پارک رسیدم رویه یکی از نیمکت های پارک نشستم.. تو فکر خودم بودم که دیدم یه دختر بچه که فکر کنم سه یا چهار سالش بود افتاد زمین دقیقا جلوی پای من نمیدونم چرا حول شدم صدای گریه و جیغ بچه رفت بالا کمکش کردم تا بلند شه مامانش رسید و کلی تشکر کرد .. چه دختر نازی بود..هعیی هوا داشت تاریک میشد از روی نیمکت بلند شدم و آروم راه افتادم سمت خونه تو راه فکر میکردم زندگی دیگه برام مهم نبود روز های تکراری و خسته کننده فکر کردن به یه عشقی که دیگه بهش نمیرسم هعییی.
رسیدم خونه مامانم خیلی عصبانی خشک گفت سلام
گفتم چی شده
مامان دیگه چی میخواستی بشه خب دختر تو اگه از این پسره خوشت نمیاد چرا از اول نور بالا میدی بگو نه آخر سر تو منو دق میدی امروز مامان پسره زنگ زد هرچی از دهنش در اومد بهم گفت
همهی اینهارو تند تند گفت
_خب مادر من به درک که ناراحت شده تو هم جوابش رو میدادی حالا پسرش چه توفه ای هست که حالا اینجوری میکنن تو هم آنقدر حرس نخور
رفتم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم با گوشیم بازی کردم مامانم صدام کرد و گفت برم برای شام مامان با اخم سر میز نشسته بود با غذاش بازی میکرد رفتم از پشت بغلش کردم گفتم :مامان خوشگلم ببخشید اخه چرا انقدر حرس میخوری فدات شم ببخشید دیگه...