-
20:11 1402/09/15
-
Fatii🖤
با ساحل نیم ساعت داخل کافه حرف زدیم و من بلند شدم از ساحل خدافظی کردم ساحل اصرار کرد میرسونتم ولی من میخواستم تمها باشم با یاد آوری تمام اون سالها میشکستم قلبم تیکه تیکه میشد تصمیم گرفته بودم خود کشی میکنم و از تمام بدبختی ها و اشک هام راحت میشم اره این بود که منو به تمام آرزو هام میرسوند وقتی ماهان باهام اینکارو کرد دیگه نرفتم دانشگاه پروندمو دادند هنوزم تو کمدمه آرزوم این بود وکیل شم ولی این پسره عوضی همچیم رو ازم گرفت کم کم با یاد آوری این خاطرات از ماهان.از زندگی از همه کسانی که دورم بودن تنفر پیدا میکردم از تمام ایتها مادرم برام مهم بود که بعد از من چی میشه ولی من داشتم تو این زندگی میسوختم. همین امشب همین امشب باید کار خودم رو تموم کنم و به آرامش برسم.. در ایستگاه اتوبوس میشینم هوا تاریک شده بود خانمی که کنارم بود داشت با پسر کوچکش صحبت میکرد به پسر لبخند زدم اونم خندید خوش به حال بچه ها دنیای خودشان رو دارند و یک اسباب بازی کوچک خوشحالشان میکند کاش غم من هم با یک اسباب بازی کوچک تبدیل به خنده و خوشحالی میشد...