-
16:02 1402/09/28
-
Fatii🖤
....
به مامانم و بابام سلام کردم رفتم داخل اتاقم امروز بهترین روز زندگیم بود انقدر خوشحالم..داشتم باگوشیم بازی میکردم که مامان برای شام صدام زد ..
**
امروز تولد یکی از دوستام بود از تاکسی پیاده شدم زنگ در رو زدم کسی در رو باز نکرد تعجب کردم اخه امروز مامانم قرار نبود جایی بره گفتم شاید رفته خونه خالم با کلید در خونه رو باز کردم و رفتم داخل به گوشی مامان زنگ زدم از روی میز گوشی مامان ویبره خورد ای بابا شاید یادش رفته گوشیش رو با خودش ببره پیش خودم گفتم هر جا باشه تا یه ساعت دیگه میاد دوساعت گذشت ولی مامان نیومد به خاله هم زنگ زدم گفت اینجا نیومده تا صدای زنگ خونه بلند شد
همسایه بود اومد دم در و گفت
*دختر ت کجایی؟
همسایه نفس نفس میزد
_سلام چیزی شده
*مامانت حالش بد شده الانم بیمارستانه
چشام سیاهی رفت مامان مشکل قلبی داشت ولی قشنگ معلوم بود همسایه یه چیزی رو داره پنهان میکنه .. به بیمارستان رسیدیم خالم رو صندلی نشسته بود و داشت گریه میکرد بابام هم تکیه به دیوار داده بود دستش رو صورتش بود با بغض رفتم سمت بابا بهش گفتم چی شده دستش و بزد سمت اتاق وارد اتاق شدم و روی مامانم پارچه سفید کشیده بودن سرم گیج رفت دستم رو سمت دیوار گرفتم تا نیوفتم اشکام مثل سیل پایین میومدن
***
امروز هم مث همهی روز های خسته کننده میگذره سه روز دیگه یک سال از مرگ مادرم میگذره دلم براش تنگ شده لباسام رو پوشیدم و رفتم سمت بهشت زهرا..
آب ریختم و قبر رو شستم همینطور که گل هارو پرپر میکردم باهاش صحبت میکردم: مامان دلم برات خیلی تنگ شده بیا ببین چقدر دخترت تنها شده مامان بیا دوباره برام از اون غذا های خوشمزت درست کن مامان از وقتی تو رفتی خونه تاریک شده اخه میدونی که مامان که نباشه هیچ کاری پیش نمیره مامان همهی گند های بچه هارو جمع میکنه مامانه که هوای بچه هاشو داره.. مامان دیگه تو پیشم نیستی که این کارا رو واسم کنی . مامان خیلی دوست دارم خیلی...
🖤🖤