Burnt propeller🦋

Burnt propeller🦋

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت 14

  • 12:51 1402/09/02
  • Fatii🖤

 

شام رو خوردیم و به مامانم کمک کردم..رفتم رو تختم خیلی خوابم میومد برا همین سریع خوابم برد.. صبح بیدار شدم بعد از خوردن صبحونه مامانم گفت :النا امیر می گفت بهش گفتی یکی دیگه رو دوست داری حالا کی هست  وای این امیر چه جنس خرابی هست خوبه بهش گفتم به کسی نگو وای خفش میکنم

_مامان تو حرف این پسره رو باور میکنی اینجوری بهش گفتم که ردش کنم 

مامان با یه لحنی گفت اهان

صدای زنگ گوشیم بلند شد رفتم دیدم دوستم ساحله جواب دادم 

ساحل .آلو سلام خانم خوشگله دیگه یاد ما نمیکنی 

_سلام چه خبر من از تو باید شاکی باشم 

ساحل . حالا این حرف ها رو ول کن میای امروز بریم کافه همیشگی 

_کی بریم 

ساحل.ساعت چهار میام دنبالت 

باشه خدافظ

رفتم سر کمدم یه لباس اسپرت برداشتم و رو تخت گذاشتم ...

 

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت13

  • 19:52 1402/09/01
  • Fatii🖤

 

خانواده امیر خیلی ناراحت شده بودن.. ولی اصن برام مهم نبود.امروز رفتم بیرون تا یکم حالم عوض شه  راه می‌رفتم و مردم رو نگاه میکردم به یه پارک رسیدم رویه یکی از نیمکت های پارک نشستم.. تو فکر خودم بودم که دیدم یه دختر بچه که فکر کنم سه یا چهار سالش بود افتاد زمین دقیقا جلوی پای من نمیدونم چرا حول شدم صدای گریه و جیغ بچه رفت بالا کمکش کردم تا بلند شه مامانش رسید و کلی تشکر کرد .. چه دختر نازی بود..هعیی هوا داشت تاریک میشد از روی نیمکت بلند شدم و آروم راه افتادم سمت خونه تو راه فکر میکردم زندگی دیگه برام مهم نبود روز های تکراری و خسته کننده فکر کردن به یه عشقی که دیگه بهش نمیرسم هعییی.

رسیدم خونه مامانم خیلی عصبانی خشک گفت سلام 

گفتم چی شده 

مامان  دیگه چی میخواستی بشه خب دختر تو اگه از این پسره خوشت نمیاد چرا از اول نور بالا میدی بگو نه آخر سر تو منو دق میدی امروز مامان پسره زنگ زد هرچی از دهنش در اومد بهم گفت 

همه‌ی اینهارو تند تند گفت 

_خب مادر من به درک که ناراحت شده تو هم جوابش رو میدادی حالا پسرش چه توفه ای هست که حالا اینجوری میکنن تو هم آنقدر حرس نخور 

رفتم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم با گوشیم بازی کردم مامانم صدام کرد و گفت برم برای شام مامان با اخم سر میز نشسته بود با غذاش بازی می‌کرد رفتم از پشت بغلش کردم گفتم :مامان خوشگلم ببخشید اخه چرا انقدر حرس میخوری فدات شم ببخشید دیگه...

 

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت12

  • 20:06 1402/08/30
  • Fatii🖤

 

...باید امیر رو یه جوری میپیچوندم چون اون فک می‌کرد من دوسش دارم ولی اینطوری همش تقصیر خودم بود اگه اونجوری خوشحالی نمیکردم ایجوری نمی شد مامانم گفت حالا خودمون حرف های اصلی رو بزنیم بعد بچه ها باهم حرف بزنند

مامان امیر:نه دیگه بچه ها برن حرف بزنند ماهم حرف عروسی اینا رو بزنیم 

بلاخره مامان امیر کار خودش رو کرد بلند شدم امیر سمت اتاقم هدایت کردم.

هیچ کدوم چیزی نمیگفتیم میخواستم بهش بگم که دوسش ندارم این ماجرا همینجا تموم شه تمام شجاعتم  رو تو صدام جمع کردم حرف زدم : ببین آقا امیر من اصلا شمارو دوست ندارم و کسه دیگه ای رو دوست دارم اگه با خاستگاری موافقت کردم فقط به خاطر پدر و مادرت بود پس الان هم دست از سرم بردار و رفتیم بیرون میگیم به تفاهم نرسیدیم. 

امیر با شوک داشت به من نگا می‌کرد با صدای آرومی گفت:یعنی چی؟

_یعنی همین که گفتم .

بعد هم ازجام بلند شدم و اونم بلند شد رفتیم بیرون و مامان امیر گفت :عروس گلم چقدر زود اومدین حالا به تفاهم رسیدین.

گفتم:راستش نه

مادر امیر و پدرش تعجب کردن که مادر امیر گفت:آخه چرا عزیزم سر چی .

جوابی نداشتم راهم رو کج کردم طرف اتاقم رفتم تو اتاق درم بستم میدونم کارم خیلی بد بود ولی.. من ماهان رو دوست داشتم. رفتم تو بالکن اتاقم یه آهن غمگین گذاشتم و باهاش گریه کردم شدیدا دوست داشتم برم بغل یکی که تو بغلش گریه کنم اونم دلداریم بده احساس میکردم خیلی تنهام خیلی... 

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت11

  • 17:28 1402/08/28
  • Fatii🖤

 

یه لباس خوشگل پوشیدم منتظر اومدن امیر اینا بودم که زنگ در خورد خانواده امیر وارد شدن من با لبخند سلام کردم رفتم آشپزخونه تا چایی ببرم چشمم خورد به دسته گلی که آوردی بودن یه دسته گل رز قرمز بود و من چقدر گل رز دوست داشتم خدایا چی میشد اگه این و ماهان برام میاورد چی میشد الان جای امیر ماهان اینجا بود خدایا اخه چرا با من لج کردی همش تو ذهنم این بود خاستگاری رو بهم بزنم ولی نمیشد خیلی بد می شد اخه من ماهان رو دوست داشتم ولی اون... گریم گرفته بود نمیدونستم چیکار کنم مامانم با عصبانیت اومد گفت چرا نمیای النا همه معطل توییم مامانم رو بغل گردم و گریه کردم دلم از همه ی دنیا پر بود مامانم با تعجب گفت النا چرا اینجوری شدی و.. گریم قطع نمیشد با گریه به مامانم گفتم پشیمون شدم مامانم وقتی این حالم رو دید گفت خب باشه بیا فعلا بریم پشینی بعد حالا میگیم به هم دیگه نمیخورن یه جوری بهم میزنیم.

من خودم میخواستم با این کار ماهان رو فراموش کنم اما نمیشد. رفتم نشستم پیش مهمونا که مامان امیر گفت اگه اجازه بدید بچه هاهم باهم حرف بزنند ولی من اصلا نمیخواستم با امیر حرف بزنم...

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت10

  • 20:48 1402/08/27
  • Fatii🖤

 

تو همین فکر ها بودم که مامان صدام زد رفتم بیرون تا آخر مهمونی لبخند میزدم و.. مهمونا رفتن. رفتم رو تختم خوابیدم واقا نمیدونستم چیکار کنم من باید ماهان رو فراموش میکردم فکر کردن به یه عشق مرده فقط به خودم آسیب میزنه میخواستم به امیر جواب مثبت بدم خود امیر هم پسر خوبی بود مامان در رو باز کرد اومد تو گفت خب النا نظرت راجب امیر چیه گفتم پسر خوبیه مامانم نزاشت ادامه بدم و گفت پس مبارکه بگم برای خاستگاری رسمی بیان منم هیچی نگفتم قرار شد هفته‌ی بعد برای خاستگاری بیان همش عذاب وجدان داشتم احساس میکردم دارم ب ه ماهان خیانت میکنم ولی حسم خیلی احمقانه بود..

<<چند روز بعد>>

روز ها به سرعت سپری شد و روزی که من با تمام آرزو هام باید خدافظی میکردم رسید امشب من به امیر جواب مثبت میدادم و همچی تموم میشد...