Burnt propeller🦋

Burnt propeller🦋

رمان 🖤عشق یه طرفه🖤پارت9

  • 19:02 1402/08/24
  • Fatii🖤

 

بعد خوردن شام خاله اینا رفتن.رفتم بخوابم گوشیم رو برداشتم اه شارژ نداشت چشام رو بستم من باید ماهان رو فراموش میکردم باید زندگی کردن با یه عشق مرده فقط به خودم آسیب میزد با همین فکر ها خوابم برد صبح بلند شدم مامانم وقتی داشتم صبحونه میخوردم گفت النا پسر دایی بابات رو یادته. یه کم فکر کردم یادم اومد اسمش امیر بود پسر خوبی بود به مامانم گفتم آره چطور؟

گفت مامانش زنگ زد گفت آخر هفته میان اینجا گفتم باشه 

<<سه روز بعد>>

امشب امیر خانوادش میخواستن بیان یه لباس ساده پوشیدم و یه ارایش ملایم کردم رفتم پیش مامان و کمکش کردم سالاد رو درست ‌کنه ‌نیم ساعت بعد صدای زنگ اومد رد رو باز کردم و بعد پنج دقیقه رسیدن بالا سلام کردیم که مامان امیر گفت سلام النا جان چقدر بزرگ شدی دلمون براتون خیلی تنگ شده بود و از این حرفا منم جوابش رو میدادم بعد با پدر امیر و خود امیر هم سلام کردم بعد که نشستن براشون چایی بردم که مامان امیر شروع کرد به صحبت کردن:النا جان تو و امیر از بچه گی باهم بزرگ شدید راجب این حرفی که میزنم تو میتونی فکر کنی بعدن به ماجواب بدی من میخواستم با اجازه مادرت از شما خواستگاری کنم. خیلی تعجب کرده بودم گفتم:من باید فکر کنم. بلند شدم رفتم تو اتاقم یه کم فکر کردم هیچکس جای ماهان رو برای من نمیگیره ولی من دیگه هیچوقت به اون نمی رسم بعد اگه به امیر جواب مثبت بدم فراموش کردن ماهان هم برام راحت میشه...

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت8

  • 16:01 1402/08/20
  • Fatii🖤

 

گوشم رو چسبونده بودم به در اتاقم تا صدا واضح بیاد خاله اومد تو با مامان سلام کرد و شروع کردن به احوال پرسی تا مامانم اسم ماهان و زنش رو آورد خاله زد زیر گریه مامانم گفت چی شده خاله شروع کرد صحبت کردن:دیشب ماهان مریم باهم دعواشون شده مریم دیشب اومد خونه ی ما گفت دعواشون شده. مامانم پرسید برای چی و سر چه موضوعی دعواشون شده ولی خاله گفت منم نمیدونم. نمیدونم چرا خوشحال شدم دوباره صدای خاله اومد:میخوام امشب برم خونشون ببینم چی شده من که نمیزارم بین این بچه ها جدایی بیفته. بعد یک ساعت حرف زدن خاله رفت  سریع از اتاقم اومدم بیرون رفتم پیش مامان....

<< یک هفته بعد>>

امروز خاله زنگ زد به مامانم و گفت مشکل بین مریم ماهان حل شده و امشب میخواد شیرینی بگیره با شوهرش بیاد خونه ما. اصلا حوصله مهمون نداشتم.. زنگ در رو زدم و خاله اینا وارد شدن بعد سلام و احوال پرسی خاله گفت:النا مو های مریم هم مثل موهای تو بلنده حتی از موهای تو بلند تره. تو دلم گفتم خب من چیکار کنم موهای اون زامبی از موهای من بلند تره.بعد خاله به مامانم گفت:یعنی آدم یه عروس مثل مریم داشته باشه ها دیگه هیچی نمیخواد.مامانم گفت:چرا مگه چیکار میکنه.خاله هم گفت:وقتی میاد خونه ما همه کار هارو انجام میده اصن نمیزاره من از جام بلند شم بعد هم خندید دو باره گفت از دست پختشم که نگم برات.بلند شدم رفتم تو اتاقم با خودم زمزمه کردم خدا شانس بده انقدر از عروسش تعریف میکنه انگار کی هست .اون دختره روانی دست پختش خوبه هِع 

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت7

  • 13:53 1402/08/20
  • Fatii🖤

 

یه جوری مامان ماهان پیچوندم و برگشتم پیش مامان بعد نیم ساعت شام آوردن بعدشم برگشتیم خونه....رسیدیم خونه لباسام رو عوض کردم و گوشیم رو برداشتم رفتم پیج ماهان استوری گذاشته بود عکس خودش و مریم بود. تا چند دقیقه به عکس نگاه کردم شروع کردم به سرزنش کردن خودم اخه من از اون دختره روانی چی کم داشتم هعیییی گوشیم رو زدم به شارژ رفتم خوابیدم.... با نوری که به چشام خورد بیدار شدم مامانم داشت با خالم( مامان ماهان) حرف میزد رفتم صبحونه خوردم...

<<یک ماه بعد>>

داشتم طراحی میکردم که زنگ خونمون رو زدم رفتم در قاب آیفون تصویر خاله رو دیدم به مامانم گفتم عه مامان خاله هست مامانم گفت باشه برو تو اتاق بیرون هم نیا گفتم باشه و رفتم تو اتاق از کار مامان خیلی تعجب کردم و کنجکاو شدم.....

 

 

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت6

  • 14:43 1402/08/19
  • Fatii🖤

 

وقتی رسیدیم به باغ زنگ رو زدیم نگهبان در رو باز کرد وارد باغ شدیم مامان ماهان با خنده اومد جلو گفت:سلام خیلی خوش اومدین بعد رو به من گفت:النا جان خوش اومدین بفرمایید(به یه میز اشاره کرد)رفتیم نشستیم من خیلی بی حوصله گوشیم رو از کیفم در اوردم رفتم توگوشی بعد چند دقیقه مامانم با عصبانیت گفت:النا بس کن دیگه چقدر سرت تو گوشی بلند شو به ماهان و زنش سلام کن.منم با حرص بلند شدم که برم دیدم زن ماهان اومد طرفم : سلام النا جون عزیزم خیلی دوست داشتم دوباره ببینمت چقد از روز عروسی شکسته تر شدی بعدشم خندید همه ی اینارو با یه عشوه ای گفت .دوست داشتم خفش کنم دختره ی روانی منم بهش خیلی خشک گفتم:سلام. بعدشم رفت . منم نشستم کنار مامان مامان با پاش زد به پام و گفت این همه تورو تحویل گرفت اونوقت تو فقط خشک میگی سلام.

منم زیر لب طوری که فقط مامان بشنوه گفتم:دختره عقده ای خجالت نمی‌کشه بهم میگه چقدر شکسته شدی.نگاهم رو چرخوندم که دیدم ماهان و زنش دارن میگن و می‌خندن اونجا بود که از ته دلم سوختم اونجا بود که فهمیدم خیلی حسودم.. ماهان مثل پروانه دور زنش میچرخید اسم زن ماهان مریم بود روی همه‌ی میز ها گل مریم چیده شده بود دوست داشتم وسط همون باغ زار بزنم از گریه میخواستم داد بزنم خدایا من مگه چیکار کردم که ای طوری حال منو میگیری اه دیگه از این زندگی خسته شدم خیلی حالم بد بود بلند شدم از مامان ماهان سوال کردم دستشویی کجاست رفتم جلوی آینه دستشویی خودمو نگاه کردم و زدم زیر گریه خیلی سعی می‌کردم که گریه نکنم ولی نمی شد.. صورتم رو شستم چشام قرمز شده بود ترجیح دادم در باغ بگردم تا چشام یه کم بهتر شه داشتم درختارو میدیدم که مامان ماهان اومد و گفت: النا جان چیزی شده چرا چشات اینجوریه.گفتم:نه خاله جون چیزی نیست به فصل بهار حساسیت دارم....

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت5

  • 19:30 1402/08/17
  • Fatii🖤

 

هوا خیلی سرد شده بود و بارون شدید تر منم لباسم کم بود راهم رو کج کردم طرف خونه ولی تا برسم خونه خیس آب شدم وقتی رسیدم مامانم کلی غُر زد...کنار بخاری نشستم مامانم برام چایی ریخت یه کم گرم شدم ولی حس میکردم سرما خوردم شب کنار بخاری خوابیدم...صبح بیدار شدم آبریزش بینی داشتم سرم و گلوم هم درد میکرد مامانم برام دمنوش و سوپ درست کرد تاشب حالم بدتر شد رفتیم دکتر و سُرُم زدم...

<<سه روز بعد>>

تقریبا حالم خوب شده بود ولی دلم هنوز خون بود گاهی وقتا به خودکشی هم فکر میکردم ولی وقتی به مادرم فکر میکردم پشیمون میشدم مادرم تو زندگیش خیلی سختی کشیده..در آینه خودمو نگاه کردم احساس میکردم صد سال پیر شدم صدای مادرم رشته افکارم رو پاره کرد:النا مامان ماهان یک مهمونی خانوادگی گرفته همه رو هم دعوت کرده فردا هست.باسردی تمام گفتم:عه چه خوب بعد مامانم گفت:تو باغ هست. رفتم داخل اتاقم وای من الان باید اون دختر رو کنار ماهان تحمل کنم من خیلی احمق بودم اون دختر الان زن ماهان هست به بی عقلی خودم یه پوزخنده زدم.... رفتم سمت کمدم یک کت شلوار سرمه ای که قد کت تا بالای زانوهام بود رو پوشیدم یک شال هم رنگش هم پوشیدم یه آرایش ساده کردم...

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت4

  • 17:22 1402/08/15
  • Fatii🖤

 

موقع شام شد و بعد شام .آتیش بازی کردن و عروسی تمام شد و تمام امید منم پرپر شد حتی اگه یکم امید داشتم که می‌توانستم ماهان رو عاشق خودم کنم با تمام شدت امشب امید من هم تمام شد..رسیدیم خونه لباسام رو عوض کردم روتخت دراز کشیدم و چشام رو بستم...خوش به حال اون دختر که امشب پیش عشق من می‌خوابه خوش به حال اون دختر که تونسته بود ماهان رو جذب خودش کنه  دیگه از همه چی خسته شدم از اشکام از زندگی دیگه گریم نمیومد دیگه امیدی به زندگی نداشتم<<یک هفته بعد>> یک هفته گذشت و من سعی داشتم ماهان رو فراموش کنم ولی نمیشد اخه مگه آدم عشقش رو میتونه فراموش کنه .تواین یه هفته لاغر شده بودم هیچی نمیخوردم و مادرم خیلی نگران بود.. حوصلم سر رفته بود از اتاقم خسته شدم لباسام رو پوشیدم هندزفریم رو برداشتم و رفتم بیرون هوا بارونی بود.. انگار آسمون هم دلش مثل من آشفته بود.. نم نم بارون گرفت و من اشکام سرازیر شد راه میرفتم و گریه میکردم....