-
20:49 1402/08/14
-
Fatii🖤
با نوری که به چشام خورد بیدار شدم چشمام قرمز شده بود رفتم سرویس و... بعد رفتم سر میز صبحانه دلم برای مادرم میسوخت سه سال با رفتار من کنار اومد و هیچی نگفت پدرم رو وقتی کوچیک بودم از دست داده بودم همیشه با حسرت به بچه هایی که پدر داشتن نگاه میکردم همیشه دوست داشتم بابام بود.... یک ماه بعد..یک ماه گذشت من سوختم و ساختم و بلخره اون روز نحس رسید.. روز عروسی کسی که دوسش داشتم کسی که حاضر بودم جونمم براش بدم ولی اون نمیفهمید.. یک لباس ساده مشکی پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم.....