Burnt propeller🦋

Burnt propeller🦋

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت6

  • 14:43 1402/08/19
  • Fatii🖤

 

وقتی رسیدیم به باغ زنگ رو زدیم نگهبان در رو باز کرد وارد باغ شدیم مامان ماهان با خنده اومد جلو گفت:سلام خیلی خوش اومدین بعد رو به من گفت:النا جان خوش اومدین بفرمایید(به یه میز اشاره کرد)رفتیم نشستیم من خیلی بی حوصله گوشیم رو از کیفم در اوردم رفتم توگوشی بعد چند دقیقه مامانم با عصبانیت گفت:النا بس کن دیگه چقدر سرت تو گوشی بلند شو به ماهان و زنش سلام کن.منم با حرص بلند شدم که برم دیدم زن ماهان اومد طرفم : سلام النا جون عزیزم خیلی دوست داشتم دوباره ببینمت چقد از روز عروسی شکسته تر شدی بعدشم خندید همه ی اینارو با یه عشوه ای گفت .دوست داشتم خفش کنم دختره ی روانی منم بهش خیلی خشک گفتم:سلام. بعدشم رفت . منم نشستم کنار مامان مامان با پاش زد به پام و گفت این همه تورو تحویل گرفت اونوقت تو فقط خشک میگی سلام.

منم زیر لب طوری که فقط مامان بشنوه گفتم:دختره عقده ای خجالت نمی‌کشه بهم میگه چقدر شکسته شدی.نگاهم رو چرخوندم که دیدم ماهان و زنش دارن میگن و می‌خندن اونجا بود که از ته دلم سوختم اونجا بود که فهمیدم خیلی حسودم.. ماهان مثل پروانه دور زنش میچرخید اسم زن ماهان مریم بود روی همه‌ی میز ها گل مریم چیده شده بود دوست داشتم وسط همون باغ زار بزنم از گریه میخواستم داد بزنم خدایا من مگه چیکار کردم که ای طوری حال منو میگیری اه دیگه از این زندگی خسته شدم خیلی حالم بد بود بلند شدم از مامان ماهان سوال کردم دستشویی کجاست رفتم جلوی آینه دستشویی خودمو نگاه کردم و زدم زیر گریه خیلی سعی می‌کردم که گریه نکنم ولی نمی شد.. صورتم رو شستم چشام قرمز شده بود ترجیح دادم در باغ بگردم تا چشام یه کم بهتر شه داشتم درختارو میدیدم که مامان ماهان اومد و گفت: النا جان چیزی شده چرا چشات اینجوریه.گفتم:نه خاله جون چیزی نیست به فصل بهار حساسیت دارم....

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت5

  • 19:30 1402/08/17
  • Fatii🖤

 

هوا خیلی سرد شده بود و بارون شدید تر منم لباسم کم بود راهم رو کج کردم طرف خونه ولی تا برسم خونه خیس آب شدم وقتی رسیدم مامانم کلی غُر زد...کنار بخاری نشستم مامانم برام چایی ریخت یه کم گرم شدم ولی حس میکردم سرما خوردم شب کنار بخاری خوابیدم...صبح بیدار شدم آبریزش بینی داشتم سرم و گلوم هم درد میکرد مامانم برام دمنوش و سوپ درست کرد تاشب حالم بدتر شد رفتیم دکتر و سُرُم زدم...

<<سه روز بعد>>

تقریبا حالم خوب شده بود ولی دلم هنوز خون بود گاهی وقتا به خودکشی هم فکر میکردم ولی وقتی به مادرم فکر میکردم پشیمون میشدم مادرم تو زندگیش خیلی سختی کشیده..در آینه خودمو نگاه کردم احساس میکردم صد سال پیر شدم صدای مادرم رشته افکارم رو پاره کرد:النا مامان ماهان یک مهمونی خانوادگی گرفته همه رو هم دعوت کرده فردا هست.باسردی تمام گفتم:عه چه خوب بعد مامانم گفت:تو باغ هست. رفتم داخل اتاقم وای من الان باید اون دختر رو کنار ماهان تحمل کنم من خیلی احمق بودم اون دختر الان زن ماهان هست به بی عقلی خودم یه پوزخنده زدم.... رفتم سمت کمدم یک کت شلوار سرمه ای که قد کت تا بالای زانوهام بود رو پوشیدم یک شال هم رنگش هم پوشیدم یه آرایش ساده کردم...

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت4

  • 17:22 1402/08/15
  • Fatii🖤

 

موقع شام شد و بعد شام .آتیش بازی کردن و عروسی تمام شد و تمام امید منم پرپر شد حتی اگه یکم امید داشتم که می‌توانستم ماهان رو عاشق خودم کنم با تمام شدت امشب امید من هم تمام شد..رسیدیم خونه لباسام رو عوض کردم روتخت دراز کشیدم و چشام رو بستم...خوش به حال اون دختر که امشب پیش عشق من می‌خوابه خوش به حال اون دختر که تونسته بود ماهان رو جذب خودش کنه  دیگه از همه چی خسته شدم از اشکام از زندگی دیگه گریم نمیومد دیگه امیدی به زندگی نداشتم<<یک هفته بعد>> یک هفته گذشت و من سعی داشتم ماهان رو فراموش کنم ولی نمیشد اخه مگه آدم عشقش رو میتونه فراموش کنه .تواین یه هفته لاغر شده بودم هیچی نمیخوردم و مادرم خیلی نگران بود.. حوصلم سر رفته بود از اتاقم خسته شدم لباسام رو پوشیدم هندزفریم رو برداشتم و رفتم بیرون هوا بارونی بود.. انگار آسمون هم دلش مثل من آشفته بود.. نم نم بارون گرفت و من اشکام سرازیر شد راه میرفتم و گریه میکردم....

رمان 🖤عشق یه طرفه🖤 پارت سه

  • 15:20 1402/08/15
  • Fatii🖤

 

 

سوار ماشین شدیم و بعد یک ساعت راه رسیدیم به تالار وقتی وارد شدیم با چند تا از فامیلامون سلام کردیم و رفتیم با مامانم سر یه زمین نشستیم مامانم به شوخی گفت النا دیگه نوبت توئه باید شوهرت بدم در جواب مامان یه لبخند سردی زدم که دوباره مامانم گفت النا نگاه کن مامان ماهان چه ذوقی میکنه منم در جواب مامان گفتم: بله دیگه عروسی پسر شه حدود نیم ساعت بعد عروس داماد اومدن... به چهره شاد عروس داماد نگاه میکردم و تو ذهنم خودم و کنار ماهان تصور می‌کردم. چی میشد اگه من جای اون دختر بودم.. و دوباره اشک تو چشام حلقه زد....

رمان 🖤عشق یه طرفه🖤 پارت۲

  • 20:49 1402/08/14
  • Fatii🖤

 

با نوری که به چشام خورد بیدار شدم چشمام قرمز شده بود رفتم سرویس و... بعد رفتم سر میز صبحانه دلم برای مادرم میسوخت سه سال با رفتار من کنار اومد و هیچی نگفت پدرم رو وقتی کوچیک بودم از دست داده بودم همیشه با حسرت به بچه هایی که پدر داشتن نگاه میکردم همیشه دوست داشتم بابام بود.... یک ماه بعد..یک ماه گذشت من سوختم و ساختم و بلخره اون روز نحس رسید.. روز عروسی کسی که دوسش داشتم کسی که حاضر بودم جونمم براش بدم ولی اون نمیفهمید.. یک لباس ساده مشکی پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم.....

رمان 🖤عشق یک طرفه🖤پارت یک

  • 18:42 1402/08/14
  • Fatii🖤

 

 

چشمام رو بستم و به تمام اتفاقات امروز فکر کردم..

 عاشق یک پسری شدم که هیچ وقت دوسم نداشت اولشم فکر میکردم یک احساس الکی هست برطرف میشه اما الان سه ساله هرشب باچشمای اشکی میخوابم...امروزم کارت عروسیش رو برامون آوردن مادرش چقدر با شوق از عروسش تعریف می‌کرد من با خنده های الکی به حرفاش گوش میدادم..... با یاد آوردن امروز بغضم گرفت اشکام سرازیر شد واقا نمیدونستم باید چیکار کنم دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا حق حقم بلند نشه انقدر گریه کردم تا خوابم برد...